چلاق
چهارشنبه 99/03/28
هوالمحبوب
زنجیر موتور شل بود. مثل نفلهای که دو نفر از دو طرف به باد کتکش گرفتهاند ، به قابش میخورد: تالاق تالاق تالاق… خسته بودم. باور کن روی همان موتور چندبار چشمهایم روی هم رفت. چندثانیه همانطور دست به فرمان، دم خیابان خجسته خوابیدم.پیام دادی. من لرزش گوشی را پشت موتور احساس نمیکردم جز وقتی که تو پیام میدادی.میفهمیدم. نمیدانم چطور … توی پیام شکوه کردی.گفتی حالا که پاهایت چلاق شده بداخلاق شدهای. فهمیدم بهانه است. صدای تالاق تالاق بیشتر شد. موتور لرزید.پنچر شد.
اینبار روی باک نشستم و راه افتادم. نمیشد آنجا جوابت را بدهم. باید میرسیدم خانه. نه، آنجا نمیشد حرف زد. باید سرت داد میزدم. آنقدر فریاد میکشیدم که برای هیچکس توی محل پرده گوش نماند.
-آره، من چلاق شدم. ولی نگاههای توئه که تغییر کرده نه من. تو دیگه بعد از چلاق شدنم فرشته قبلی نیستی…
چقدر بد که دیگر سیگاری نبودم! آنجا باید سیگار میکشیدم. این کوفتی را بخاطر تو ترک کردم. صدای تالاق تالاق میآمد. موتور بالا و پایین میشد. هوا ابری بود. رگ باران گرفت. همین اولش همه تنم خیس شد. نمیشد جلوتر رفت. موتور را بردم زیر یک سایبان. مغازه بغلی تریا ثریا که بستنی زعفرانیهایش را دوست داشتی. میخواستم موتور را پارک کنم. پای چلاقم کم آورد.موتور افتاد روی پایم.بنزین موتور از زیر باک میریخت روی شلوارم.
تو هنوز پیام میدادی. نمیتوانستم بلند شوم. به زور گوشی را از جیبم بیرون کشیدم. بوی تند بنزین خفهام کرد.
-ببین اگه دوستم داشتی جواب میدادی. بیلیاقت…
کسی پیدا شد و موتور را از رویم بلند کرد.
نشستم روی پله یک مغازه. پاهایم زق میزد. گوشی توی دستم بود. ترسیدم اگر زنگ نزنم از دستت بدهم. من هنوز نمیدانستم باید پشت این گوشی لعنتی چه بگویم. باید فکر میکردم.همه چیز را کنار هم میچیدم. گمانم فهمیدی میخواهم زنگت بزنم. پیش دستی کردی. زودتر پیام دادی. خداحافظی کردی. بعد آن زنگ زدم. چند بار.چندین سال.روزی ده بار. اما جواب ندادی. در یک لحظه فراموش کردی. خوش بحالت… اما آخر نفهمیدم به پدرت چه گفتی. پدرت نپرسید این پسری که بخاطر تو اینهمه از من سیلی خورد، کجاست؟ یک دفعه چرا غیبش زد؟ تو به او چه جواب دادی؟
امروز گوشی قدیمیام را بعد چند سال روشن کردم. شماره تو توی مخاطبینش بود.اسم مستعارت را یادت میآید؟جهان آرا… تا دیدم شوری اشک تا قلوه چشمهایم را سوزاند.
-اسم منو تو گوشیت چی سیو کردی؟
-جهانآرا…
- دیووونه، چرا؟
من آن شعر حافظ را برایت خواندم:"مرا به کار جهان هرگز التفات نبود/رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست”
راستش اینروزها زیاد میسوزند. چشمهایم را میگویم. نه بخاطر اشک. خوابشان نمیبرد. بعد ۳ روز به زور آرامبخش میخوابم. پدرم،خواهرهام، برادرم، دوستهایم، همه مسخرهام میکنند. در مورد خواب… فکر میکنند زیاد میخوابم. دوست ندارند بفهمند قضیه چیست. من هم دوست ندارم بفهمند. کاش هیچوقت نمیخوابیدم. توی خواب تنگی نفس میگیرم. خواب میبینم آتش گرفتهام. همان روز… با همان بنزینهای موتور…
شگرف چون...
دوشنبه 99/02/22
هوالمحبوب
بیا از این بالا ببین! چقدر انسان تنهاست! میدانم از وقتِ هبوط تنها بود؛ اما از آن پس روزبهروز تنهاتر نشده؟ خیلی تنهاتر؟
.
دو گروه اند:
- عدهای احساس تنهاییشان بخاطر احساس بیپناهی است.
خیلیهاشان اینطورند، شاید بیشترشان… خب وقتی آدم احساس تنهایی کند، اگر هیچ راهی به بیرون رفتن پیدا نکند، راهی برای رهایی از چنگ این احساس، بالاخره خود را به چیزی سرگرم میکند. سرگرمی زاده بیپناهی است. آدمِ بیپناه هنرش هم برای سرگرمی است؛ در خدمت فراموشی آن احساس لعنتی. اما چه هنر عمیقی…! هرچه بیپناهتر ،هنرمندتر…! چنان سرش گرم میشود که همه چیز را فراموش کند. اصلا یادش نمیآید روزی تنها بود. توی همین ایامِ قرنطینه فقط بشمار مردمی را که تمام پناهشان هنرشان بود و بس… و چه هنرهای شگرفی…! اینها فقط از دست انسان بیپناه برمیآید. انسانی که چیزی برای از دست دادن ندارد. درست مثل یک مادر بهوقتِ نجات بچه اش… هنر این آدمها یادآور بیپناهیشان است. بیپناهیِ دامانگیری که ۴۰۰ سال است هر روز بیشتر میشود. و چه بی پناهی شگرفی… شگرف مثل برادران کارامازوف
داستایفسکی، موسیقی ونجلیس، مِمِنتوی نولان… خوب ببین. قشنگ نیستند؟
-اما اینها همه مردم نیستند.عدهای دیگر احساس تنهاییشان از بیپناهی نیست، که از غم فراق است. امید دارند روزی به آغوشِ کسی برمیگردند. اینها هم دستبهدامانِ هنر میشوند، که هنر در سرشت همه آدم هاست. اما هنرشان عجیب بوی فراق و آرزوی وصال میدهد؛ بوی غزل حافظ، مناجات نامه خواجه عبدالله یا نینوای فرشچیان… اینها فراموش نمیکنند؛ برعکس، هر روز به یاد میآورند. فراموشی برای اینها ننگ است. اینها هم احساس تنهاییشان اینقدر شدید نبود.بعد از غیبت امامشان بیشتر شد. از ۴۰۰ سال پیش خیلی بیشتر… بنی اسرائیل ۴۰ سال در بیابان بدونِ موسی رها شدند. اینها ۱۲۰۰ سال…! ۱۲۰۰ سال رها در بیابانِ غیبت…! اشک میریزند و ناله میکنند تا آن آغوش برگردد.
.
ناچشیده جرعه ای از جام او/عشق بازی میکنم با نام او
.
- بعضی هم لحظهای جزو اولیهااند و لحظهای جزو دومی ها… آنها که هنوز انتخاب نکردند یا آنها که هر دوطرف را میخواهند.چه باید بکنند؟
.
.
از این بالا نگاه کردن خیلی سخت است…!
درکِ یک "آن"...
یکشنبه 99/01/10
هوالمحبوب
یک حس متعین از زندگی…
.
یک “آن"…
.
درک حضوری از یک “لحظه"…
.
چقدر ما از اینها در زندگی داریم!چقدر پیچیده ایم!چقدر لایه و نقاب داریم!هرکس کوهی از این احساس ها پشت چهره دارد.بعضیش را به احدی نمیتواند بگوید.اگر هم بگوید کسی درک نمیکند.گاهی یک صدا،یک آهنگ،یک بو،یک تابلو،یک رنگ،یک نوشته،یک دیوار ترک خورده، یک غروب،یک لمس و هزار چیز ریز و درشت ما را به چه خاطره ها که نمیکشاند.
چه تاثیر ها که در زندگی ما نداشته…بعضیش دردناکند.بعضیش نه،مایه آرامش اند.بعضی شورآفرین اند و بعضی مخدر.
.
همین چند روز پیش بود تیتراژی از سریالی را شنیدم.سریال برای ۱۰ سال پیش است.مادرم خیلی دوستش داشت.با پدرم سه نفری میدیدیمش. سریال که به آخر رسید، دیگر نه پدرم کنارم بود و نه مادرم.آخرین قسمت، آخرین تیتراژ وشعری که شاعرش انگار برای ما سروده بود.۱۰ سال پیش.با خواهرها و برادرهایم آخرین قسمت را دیدیم.به تیتراژ که رسیدیم همه گریه کردند.وقتی باز آن صدا،آن آهنگ،آن شروع،حتی آن بازیگر خاص را میبینم به یاد یک لحظه میفتم.لحظه ای که با همه خواهر ها و برادرهایم تیتراژ آخرین قسمت را گوش میدادیم و مادر کنارمان نبود.با آن حس هیجان دنبال کردن سریال ها…۱۰ روز پیشش داشتم این فیلم را با او میدیدم ولی بعد از ده روز، دیگر نبود.به همین سادگی و هولناکی…
.
حس آن لحظه ام را برای کسی میتوانستم بگویم؟نه…
و چقدر از این لحظه ها دارم و داریم!
شاید اگر آن لحظات را نچشیده بودم، هیچوقت اینچیزها را نمیفهمیدم.فهم من به این چیزها قد نمیدهد.اینکه “حسِ در لحظه"ی مردم را نمیشود فهمید.خیلی کسی هنر کند تنها به آن نزدیک شود.تازه این مثال سرراستش بود.اثرات دردها و رنج های ما خیلی بیشتر از این حرفهاست.خیلی بیشتر…
.
بعد از گران شدن بنزین یکی از مسؤولین مصاحبه کرد و گفت:البته بعضی از مردم سختشان خواهد بود ولی کشور به این طرح احتیاج داشت.
.
“بعضی از مردم سختشان خواهد بود”
.
سختی مردم را چه کسی درک میکند؟چه کسی حال آن دختری را درک میکند که از زور لنگی و شلی به یک کارگر افغان شوهرش دادند. شوهر شناسنامه ای نداشت و به تبعش بچه هایش هم شناسنامه دار نشدند.کارت ملی هم هیچ…هنوز پولی،یارانه ای، به حسابشان واریز نمیشود.با سه بچه که یکیشان همان بچگی ذات الریه گرفت و مرد و هیچ بیمارستانی پذیرایش نبود.وقتی همه چیز گرانتر شد، از فردایش کدام یک از ما، کدام مسؤول، کنارش بود؟ وقتی به بقالی سر کوچه رفت و نتوانست یک رب برای خانه اش بگیرد؟
.
راستش میلیونها برابر جمعیت کل انسانهای تاریخ مثال هست.و این یعنی سختی درک زندگی.زندگی پیچیده است چون انسان پیچیده است.درک یک انسان سخت است.در هر رشته ای و منصبی و حالی…
.
“درکِ آن"ی از زندگیِ یک مسؤول مملکت که تصمیمش روی زندگی میلیونها نفر با هزاران عقیده و سلیقه مختلف اثر میگذارد."درک لحظه"ای از روزگار بچه هفت ساله ای که معتاد شد، دختر شهید مدافع حرم بی سر، مادر پسری که در حادثه هواپیمایی تکه تکه شد،حتی و حتی درک خویشتن…همه سخت است،پیل افکن،طاقت فرسا…
.
این نامهربانی ها و به جان هم پریدن های این روزهایمان یک دلیلش بخاطر نفهمیدن همین پیچیدگی است.آنکس که زیر بار خفت تن فروشی میرود هزاران درد،هزاران “حسِ در لحظه” او را به این روز انداخته.کارش اشتباه است؟حتما… ولی حد مجازاتش را، یا حتی بخشیده شدن یا نشدنش را کدام ترازوی عدالت میتواند به سرراستیِ قضاوتِ ساده انگارانه ی ما بسنجد؟
چه کسی برایش پدری کرده؟چه کسی دست بر سرش کشیده؟چه کسی زیر پر و بالش را گرفته؟
.
اصلا چه کسی برای یتیمی انسان اشک میریزد؟او را میفهمد؟از غمش غمگین میشود و از شادی او شاد؟
.
پ.ن:
۱-ما حال و وقتِ شنیدن، دیدن و خواندن نداریم.زود نتیجه میخواهیم.زود قضاوت میکنیم.سریع رنجور میشویم.سریع نامهربان میشویم.
.
۲-قضاوت سخت است.آنطور که شیخ اعظم هم توصیه میکرد ابدا زیر بارش نروید.قضاوت، خدا میخواهد یا مرد خدایی…اگر سریع به قضاوتی رسیدیم، بدانیم راه را اشتباه آمده ایم.
.
۳-خوش به حال آنکس که صاحب دارد.آنکه حتی در نهایت غور و غوطه در فلاکت و عصیان و گناه میداند که صاحبش همه اینها را میفهمد.تک تک احساسات او را میشناسد، بهتر از خود او…غم یتیمی اش را میخورد.از همه بیشتر…در شب شادی اش هم شادترین است.از همه شادتر…
دوباره مینویسم
یکشنبه 99/01/03
هوالمحبوب
شاید یک سالی هست که نیامده ام اینجا و چیزی ننوشته ام.پارسال این موقع آنچه سو سو میزد را میخواستم بگویم و سوسو ها را مگر میشد جز به قالب شاعرانگی نوشت؟غالبا هم از پسش برنمی آمدم.من کجا و شعرگونه نوشتن کجا؟
من می نوشتم تا آنچه در این قلب میگذرد، از بالا ها و پایین ها، از عشق ها و تنفرها، از کفرها و ایمان ها، به کسی برسد.شاید به دردی خورد.
این آدم امسال کمی تازه شده است.به روز شده است یا شاید عقب رفته.فرق کرده.حس لحظه اش و فرمی که از لحظات پیش چشم دارد هم مثل پارسال نیست.احتمالا این بار با انسان جدیدی روبرو باشیم.این انسان جدید هنوز خرده تفاله هایی از آدم پارسال ته قوری اندیشه اش دارد.عیبی هم در آن نمیبیند.ولی احتمالا خواننده جدید کمی ادعای بالا را باور نکند.باز هم عیبی ندارد.عیب آن است که هیچ کس پیچیدگی آدمی را باور نکند.مثلا نداند برای رسیدن به خلوص، گاه باید آب ناخالص را با آب خالص مخلوط کرد.یا نداند جز عده ای که همه ما میشناسیمشان عمده این آدم های اطرافمان در بالاترین سطح خلوصشان هم یک بازیگر قهارند.عمده اینها آن وقت که میبینی رگ غیرتشان باد کرده و فریاد میزنند،فریاد،سرپوشی است برای رگ بی غیرتیشان.حتی وقتی گریه میکند برای مردنت برای تو گریه نمیکند.برای بی کسی خودش گریه میکند.
“انسان صانع تصنع است که از حق جز حقیقت صادر نمیشود.”
امسال میخواهم دیگر اینجا بنویسم.اگر حق یاری دهد.شاید اینجا کشکولی شد از ده ها قالب نوشتن.امسال از نوشتن چیزی دیگر انتظار دارم پس جور دیگر مینویسم.اینجا، که شاید خانه ای در ته کوچه بن بست در یک محله هزارتو است که هر کس نمیتواند پیدایش کند.
اوایل نمیدانستم چرا اینجا باید بنویسم.کوثر بلاگ محلی است برای نوشتن طلاب خواهر.
بزرگواری مشورت میداد و میفرمود نه.اینجور نیست.هنوز هم آن مشکلش حل نشده برایم.ولی مینویسم در یک خانه ته کوچه بن بست محله هزارتو.تا دست هرکس به این خودِ جدید نرسد.
گوهر
شنبه 98/07/13
هوالمحبوب
چند وقتی است که در لابلای چهره ها،قشرها،شخصیت ها و هر آنکه نماد فکری است و سبکی از زندگی را برگزیده و به دنبال آن میدود و به آن مطمئن است چیزی میجویم.
چه چیز؟ و به راستی چه چیز میتوان جست آنگاه که ظاهر فریبت میدهد و همین برای غفلت از باطن کفایت میکند؟
به چهره یک مرد زحمتکش نانوای مذهبی،به چهره مرد زحمتکش نانوای غیر مذهبی،نویسنده خداجو،نویسنده ملحد،و نویسنده ای که ترکیبی میان این دو است.مردم کوچه وبازار،بازاری زرنگ،بازاری فاسد،بازاری عابد، از طلبه و بسیجی و عشق شهادت گرفته تا منافق صفتان این قشر تا برسد به مخالفانشان…
مخالفان سرسخت مذهب و اسلام و ادیان.به آنانکه میان این دو اند و بی تفاوت از کنار معتقد و غیر معتقد میگذرند.به چهره مصمم تک تکشان مینگرم.چیزی میابم؟نمیدانم.
هر کدام مسیری برگزیده اند و سفارشی دارند.
بعضی میگویند به ما کاری نداشته باش و راه خود را برو وبرخی میگویند همه را ببین و از بین آنها بهترین را برگزین.
من اما در این میان میل به گفتگو با همه را دارم.همه…
میخواهم همه را بخوانم.همه را بدانم.با همه آنها به گفتگو بنشینم.و راستش این راهی است بس دشوار…
علائق و سلائق و افکار و عقائدم اولین مانع اند.از تغییر افکارم بیم ندارم.
اعتقادم در مواجهه با بعضی میگوید فرد پیش رویت را طرد کن.اما همان اعتقاد میگوید او اعتقادی مخالف تو نیست.او معتقدی مخالف تو است.او روش و منشی را برای زندگی برگزیده برای رهایی.راه را آن یافته و تو دیگر راه را یافته ای…او از کوی و برزنی گذر کرده که تو نکرده ای.تو نیز گذر کن و آنگاه قضاوت کن.اعتقاد و معتقد دو چیز است. معتقد منعطف است.او انسان است.عمق دارد.لایه دارد.زیر و بم دارد.اعتقاد در دست هر معتقد رنگی به خود میگیرد.پس ببینشان، حتی دروغگویانشان را.
اگر در این میان هم اعتقادی تازه و برشته یافتی که رنگی به ارغوانی دلت به خود گرفته باشد خوشا حلالت.”
اما ترسی هم این میان است.ترس تهمت و افتراء…
ترس آنانکه این جستجو را،این حیرت را یا جنون بنامند و یا عصیان و یا التقاط و یا…
و راستش از همین ترس هم میترسم.چرا که اگر به درستی آزادگی را برگزیده ام بیم تازیانه زبانهای تند و تیز بدگویان هرزه زبان را باید به جان خرید.
این میل به گفتگو با مردم مختلف آیا به منزله این است که بنیادی برای افکار خویش ندارم؟
چطور ممکن است اینگونه باشد در حالی که همان بنیاد مرا به چنین گفتگویی میخواند؟
میل به درک کردن…میل به گریختن…میل به بند پاره کردن…میل به سجده بر انسان…
انسان موجودی است عمیق، راه های نرفته زیاد دارد.تو بگو چه دلیل دارد زنی با حجابی نه چندان مطابق وجه و کفینی که امام کاظم میفرماید، کتابی در مورد امام صادق بنویسد و آن را برگ زرینی درمیان کتب تالیفی اش بداند؟مگر نخوانده آنچه را آنان گفته اند؟ او چگونه به امام مینگرد؟ چگونه او را می یابد؟ یا مردی با ظاهری تراشیده و با افکاری توده ای برای حسین گریه کند؟از حسین چه میداند؟اگر حسین او را اینچنین به شور می آورد که برایش اشک بریزد پس چرا این شور او را به اطاعتش نمیکشاند؟و اطاعت از او در چیست؟ظاهر و باطن اطاعت چیست؟
در آن جوان بسیجی بنگر.ببین چقدر مشتاق دیدار خداست و از آنطرف در برابر آن زن که از پیاده رو میگذرد چقدر مدهوش نشان میدهد.میخواهد ببیندش؟شاید…و شاید هم چیزی بیشتر میطلبد.خود گمشده اش را نمیطلبد؟شاید…
یا آن مرد مذهبی بداخلاق در خانه.چه چیز آنرا آنچنان خشمگین کرده است؟در دل چه غمی می پروراند؟برای او که دل میسوزاند؟دردش چیست؟از چه میرنجد؟نکند از سرخوردگی است؟سرخوردگی از اینکه دوست داشته در مسیرش مثلا به فلان مقام معنوی برسد و نرسیده؟شاید…
آن بانوی کارمند بانک هم میداند که مردها حین وصول چک ها یا افتتاح حساب ها یا واریز وجه ها خیره به اویند و باز آرایشی دلبرانه میکند.او چه میخواهد؟اگر قصد بدی ندارد که حتما ندارد، نمیداند لوازم عمل خویش را؟برای او که دل میسوزاند؟
چه چیز میان این انسان هزار توست؟
کجا میتوان چنین دلی را به دست آورد که همه را دید و شناخت و به گفتگو نشست؟و برای همه غمخوار بود بی آنکه احساس برتری در ما خیز بردارد، یا تحقیری بر این گفتگو مترتب شود و یا سوء فهمی برای آن دوست متولد گردد؟
و اما مگر انسان چقدر عمر میکند که همه اینها را زیر و رو کند؟
برای انسان ممکن است که گوهری بیابد که همه منش ها و بینش ها را ببیند و بداند، چنانکه گویی همه را از جان چشیده است؟آن گوهر کجاست؟
عجیب آنکه همه مدعی اند آن گوهر نزد ماست.شهید میگوید نزد من است و مست غرق در شهوت نیز همین را میگوید.
و شاید کسی باشد که منکر چنین گوهری باشد.شاید به عددد احتمال ها انسانی موجود باشد.
ما کجاییم؟من کجاست؟این من پشت صحنه همه این تصمیم ها و اراده ها که بچگی به رویای عروسکی یا تفنگی میخوابید و اکنون اراده ای بزرگتر دارد؟این منِ تو در تو؟و آن گوهر…
………………………..
چنانچه در این راه احیانا قدمی طی کرده اید و به لاله زاری پاگذاشته اید چند کلامی مرحمتا برای بنده بنویسید. محبت کنید و باز محبت کنید و از نوشتن سخنانی که شعارهایی هستند که بدان ها معتقدیم لکن به یافت قلبی تبدیل نشده اند، پرهیز کنید.
بیایید از راه های طی شده سخن بگوییم.
متشکر از حسن توجه شما