هَلْ مِنْ مَزيد؟

هوالمحبوب

نبض روزگار تندتر شده.زمان تند پیش میرود و گویی میخواهد از دست چیزی خلاص شود.
ما اشتباه گرفته ایم.نشانه ها همه سمت خودی هاست.
نمیدانند که پشت پرده چه کسانند…
فریادها هم کارساز نیست که بگوید: آهای مردم، پشت این حقد و غضبتان به جناب فلان و حضرت بلان ،چه شیاطینی بیتوته کرده اند.

روزها دیگر برای خود تجویز کرده ام که به پشت بام شهر بروم و فقط فریاد کنم.
این جهان پر از کینه و پر از حرفهای تند و تیز که نرمی ها را نیز با تراشیدگی تمام به تیزی تبدیل میکنند جایی باید برای ایست داشته باشد…
اینجا بی رو دربایستی خدا مرده است.که البته سخت از این حرف میترسند.نیچه هم گفت، و هنوز همینها دارند تکفیرش میکنند…
یک روز “یقتلون النبیین بغیر الحق” پیامبران الهی را به غیر حق میکشتند…
 و اینک باز رسالتشان خونریزی است.
به چه اسم هایی هم میکشند.
از درد به خود میپیچیدند.داشتند دانه دانه نفله میشدند.
پیری آمد و دارو داد و خوردند و خوب شدند و اکنون فحش است که از سر و بار آن پیر بالا میرود…
این را قبلا نیز گفته ام ، این دنیا دار تناقض است.
سال قبل همین مواقع از دهان یزیدان چه حرفهایی که نثار حقیقت نمیشد…
و امسال…
نه عجب که در این وادی هبوط و دراین شعله زار جهنم ندای رهایی انسان از گوش زندان بانان برآید.
فریاد کنید رهایی را،هر چه میخواهید از این مردم فریب دهید.
آنان را وارد قفس های مدرنتان کنید و بعد با شکم سیر آروغی بزنید و بگویید: ” هَلْ مِنْ مَزید؟” باز هم هست؟
.
.
غربت ها رو به فزونی است…
سکوت ها جان گرفته…
باز زمان کر ماندن و لال شدن فرا رسیده…
شکست پشت شکست و همه انگشت های اتهام تو را نشانه میروند.
ایکاش میدانستند…
و به زودی خواهند دانست…
و چه بد روزی خواهد بود…

تو هنوز کوچکی!

​هوالمحبوب

عالم وسیع تر از توست…
این را گفت و رفت.
البته چه رفتنی،میرود و می آید.
مدام در گوش حرف میزند و هوایی میکند این دل صاحب مرده را.
تا میخواهی در لابلای بی رمقی و روزمرگی کپه مرگت را بگذاری، می آید‌.
می آید و میگوید که تو هنوز صیقل نیافته ای که آینه ی عالم شوی.
تو هنوز سوداگر دریای تلخ و شوری…
پس تو بگو که نمیرود.
همین که میرود می آید.
اصلا کجا برود؟بگذار بایستد.اگر نرود دیگر کجا این ترک خورده نفس را توانیست برای این خلاف آمد عادت دویدن؟

امروزه کم کم به جایی میرسیم که خیلیها دیگر به دنبال آروغ روشنفکریشانند.به قول حبیب:یکی میگوید و بقیه آروغش را میزنند.
در این دوران با این اوضاع و احوال من بی حاصل چه ببینم جز آنچه او نشانم میدهد؟چه بگویم جز آنچه او مرا میخوراند؟
آری شربت زخم مینوشم هر روز.از همه نوعش.دردآورتر شربت خودپرستی است که آه از نهادم برآورده…
حال با این مبارزه ی روز به روز ،چه کنم جز آنچه را او بگوید؟
تو به یکباره خود را وارث همه ایستادگی ها،مقامت ها،تواضع ها،ایثار ها،فداکاری ها،عزت ها و جاودانگی ها مییبینی حال آنکه هنوز از درون تهی هستی…
و دور تا دور پیچک های تابنده ای که به دنبال تو هستند تا تو را هم به گرداب مشهورات بغلطانند…
.
و او مدام میگوید:
… تو هنوز کوچکی،زلال شو تا بزرگ شوی.
مباد که قانع شوی به همین ماندن و بودن که هر چیز جز وجه او میمیرد.طوعاً او کرهاً…

هیس...بگذارید صدا بیاید!!!

هوالمحبوب
ایامی این چنین را تنها آنها که با زندگانی انبیاء و اولیاء آشنایی دارند میتوانند طی کنند…
و کسی مثل من،اینجا دارد جان میکند و به خیالش روزهای آخر عمرش را میگذراند.من نمیدانم ما چگونه زنده ایم دراین دنیای دهشتناک که بس بی مروت است و متهوع.
اولیاء در دل این حوادث و بروز سبُعیت و درّندگیِ انسانهای این روزگار، تجلیات خفیه وظاهریه اسماء الهی میبینند و سنن آسمانی را پیگیرند و ما بیچارگان باید با هزار #تحلیل_دروغ_بنیاد سرگرم اباطیلی از جنس وهم باشیم.
بنده هم حداقل دو سال تمام با شعرهای فروغ و شاملو زندگی کرده ام.حتی برای خودم دفتری از شعرهایشان تهیه کرده بودم.در طول همه مدتی که با نوشته های روشنفکران مانوس بودم با خود میگفتم اگر اینگونه بوده و مردمان زندگی را اینقدر تاریک میدیدند پس چگونه انقلاب کردند؟اصلا مگر میشود در این زندگی لجن بار امیدی به آینده داشت؟وانگهی این سوال مرا تا به کجاها که نکشانید تا با خواندن آثار سید شهیدان اهل قلم جوابش را گرفتم. و همین باعث شد که آن دفتر سر به نیست شود.
شبه روشنفکران همیشه از درد کم بینی رنج میبردند.کم میبینند و بیشتر حرف میزنند.ظاهرا این یک قاعده است بینشان،که هرچه کوته نظر تر،روشن فکر تر…این دردی است که غیر اولیای الهی همه کم و بیش به نسبتِ قطعیِ ارتباط با اولیاء، به آن دچاریم.
تنها اولیای الهی اند که میتوانند خوب ببینند.چرا که تنها آنان اند که به بصیر مطلق،علیم مطلق و خبیر مطلق متصل اند علی الدوام.
به نظر حقیر امروز بیش از فریاد به دیدن نیاز است.و دیدن کار اولیای الهی است.تکلیف غیر اولیای الهی حتی دیدن هم نیست وحداقل فعلا این امر برای ما و آنها تکلیف بما لایطاق است.اما گوش به فرمان ولی خدا سپردن کار ماست.
پس گوش میسپاریم…
هیس،بگذارید صدا بیاید…

حاشیه ای بر مستند انقلاب جنسی۲

هوالمحبوب
بسیار شده که در جریانهای امروزین، ما نه سر پیاز بوده ایم و نه ته آن.یک دعوایی صورت گرفته و ما را بدون آنکه بخواهیم در آن انداخته اند.
مسئله را هرچه کوچک کنیم جواب نیز به همان اندازه کوچک خواهد شد.مسئله زن در اسلام به یقین مسئله عمیق و پر حاشیه ای است و در پرسش ها و جواب های حزب اللهی ها و روشنفکران و امثالهم از دغدغه مندان این عرصه خلاصه نمیشود.
ما اینقدر به، به زیر کشاندن مسائل عادت کرده ایم که در چنین مسائل عظیمی نیز نابخود دچار همین خطا میشویم.
زن از ابتدای خلقت، راز بوده…و همین رازگونگی باعث ایجاد واکنش های متفاوت از انسانها در مقابل این خلقت شگفت گردیده است.
آنچه به مثابه عمده مسئله زنان تحت عنوان حجاب و پوشیدگی زن مطرح است نیز یکی از همان مجراهایی است که منشأ بروز انحرافات مضری برای جامعه زنان گشته است.
حجاب و پوشیدگی زن در اسلام هرگز به معنای پرده پوشی نبوده و آیات و روایات، هم در مورد رابطه مرد با زن و هم در مورد پوشش هر دو گویا بیانگر مسئله ای بالاتر از آن چیزی است که ما در پی آنیم و صد افسوس که ضرورتی برای عمیق شدن در دین از سوی ما دیده نمیشود.
اگر از قول ویل دورانت هم بگذریم که پوشش زن بعد از آمدن اسلام به ایران،به جهت فرهنگ پرده پوشی زنان در ایران باستان، بسیار شدیدتر شد،باز میبینیم این فرهنگ با رفتار حقارت آمیز مغرب زمین نسبت به زنان هرگز قابل مقایسه نیست.حتی پرده پوشی زنان در ایران قبل از اسلام با بعد از آن دو خاستگاه متفاوت دارد،چنانچه بعد از آن دیگر ردی از حقارت در مقیاس کلی و گفتمانی دیده نمیشود.
در ایران،همیشه زنان در مجموع محترم بوده اند،حال چه این احترام خواستگاه ترحم آمیز داشته و یا غیر آن_که نقص در همین جا آشکار میشود_لکن آنچه در عمل شاهد آن بوده ایم این بوده که کسی که به زن ظلم میکرده را انسانی زبون و میان تهی میدانستند.و این هرگاه فرهنگ ایرانیان به اسلام نزدیکتر میشده، بیشتر جلوه میکرده است…
اما در غرب مطلقا چنین چیزی نبوده است.انحراف دین تا بدانجا بود که فریاد حقارت زنان بیش از همه از دهان کلیسا بلند بود تا دیگران…
مردان کلیسا با تکیه بر قدرتی مردانه آنچنان تازیانه ی حقارت را به گرده ی زنان مینواختند که گویی با حیوان طرف اند.نه گویی با زنان طرف باشند نه…آنان زن را به واقع حیوان تصور میکردند.
خیلی جالب است که تا همین پانصد سال پیش برای جلوگیری از حرافی زنان از پوزه بند استفاده میکردند که در این مستند نیز این جریان نمایش داده شد.
اما در ایران در برهه هایی از تاریخ آنجا که ظهور تمدن اسلام بیش از پیش نمایان بوده زن کمترین حقارت را متحمل میشده است.
گرچه منکر آن نمیشوبم که حقیقت زن چه در غرب در همه دوره های باستان ،وسطا و مدرن_به قول خودشان_ و چه در شرق،اکنون یا دیروز، در غبار نافهمی بوده و هست.
با این وجود اینک انقلاب جنسی در غرب و ظهور جنبش هایی مثل فمن و فمنیسم و امثال آنها همه واکنشی است به آن تحقیر افراطی در زمان قرون وسطا.
اما در شرق چه؟وقتی کنشی این چنین نبوده چرا باید آن واکنش نیز از سوی زنان ما صورت گیرد؟
آن هم واکنشی که حقیقت زن را غبار آلود تر و زنان را از چاله وارد چاه میکند!
سخن گفتن در این مورد، برای ما که اهل مطالعه نیستیم و اگر هم هستیم نمیتوانیم بین آنچه که در سرزمینی دیگر رخ داده با آنچه که در اینجا گذشته،فرق بگذاریم، ساده نیست.
به راستی انسانیت زن آیا تفاوتی با انسانیت مرد دارد؟
پرسش ها در طول زمان مطرح میگردد و پاسخ ها یکی پس از دیگری در برهه ای از تاریخ به فرهنگی تبدیل میگردد، لیکن همه این پاسخ ها،نقابی است بر چهره رازگونگی زن…
زن راز است و راز را اگر بگشایی دیگر راز نخواهد بود.
با راز باید رازگونه و نازگونه برخورد کرد.
راز،ناز دارد وحقیقت خود را الا به واسطه ظهوراتش نمایان نمیکند.
همانطور که نور بی رنگ در عین بی رنگی، جامع هفت رنگ در درون خود است _ و نه مجموع_ ، حقیقت زن نیز حقیقتی اینچنین است که در عین بی رنگی ظهورات فراوان دارد.و اگر این ظهورات را هریک جداگانه و یا به صورت مجموع_ و نه جامع_ به منزله تفسیر زن بینگاریم، او را از هویت حقیقی خویش دور کرده ایم.
به راستی چگونه نور بی رنگ بعد از عبور از منشور به هفت رنگ مجزا در می آید؟
اینکه زنان امروز به سهولت خود را به معرض نمایش میگذارند نشان از بحران هویتی عمیق میدهد.
زن در هیچ دوره ای از تاریخ اینگونه رنج بی هویتی را به جان نخریده بود.
و اکنون این برخاستگی باید از خود جامعه زنان ایجاد شود.بی هویتی زن به راستی به بی هویتی خانواده و اجتماع می انجامد.اگرچه زن راز است ولی انحراف در تفسیر زن در تاریخ همیشه باعث ضایعات جبران ناپذیری در دل تمدن ها بوده است که آن تمدن را از درون تهی کرده است.
اگر تمدنی میخواهد شکل گیرد شاید یکی از بزرگترین مسئله هایش ،مسئله زن و هویتی است که برای زن قائل خواهد بود.
اینک اگر ما داعیه تمدن اسلامی داریم باید به رویکردی و امکانی و عالمی بیندیشیم که زن در آن بروز رازگونگی خویش باشد بدون آنکه از درجه حقیقی خویش نازل گردد.

امید است که این مستند در ادامه راهی که پیش روی خود دارد این مهم را به فراموشی نسپارد.

آنچه منم...

هوالمحبوب
چه میخواهم از این زندگی؟
تو چه میگویی؟باید چه کنم؟
چرا آنچه میگویی را نمیخواهم؟
نمیدانم…
چه میخواهم؟
آنچه را که شاید هیچ کس نخواهد….
میخواهم همه چیز بدانم و هیچ ندانم.
همه جا بروم و در کنجی پیله کنم.
همه چیز بچشم.طعم ایمان را،طعم کفر را.طعم جهل را،طعم علم را…
میخواهم در همه تاریخ حاضر باشم و در زمان نگنجم…
میخواهم همه داشته هایم را فدا کنم و بعد رسوای رسوا از شهر تبعید شوم به جایی که هیچکس نباشد و همه باشند….
دیوانه نشدم.به معبودت قسم که خواستم همین است.
محدودیت میخواهم که مرا محدود نکند.
میخواهم بروم بالا و پایین را نفروشم.
میخواهم تک تک جاده های زمین را زیر باران قدم بزنم.
میخواهم تک تک ساعت های گذشته و آینده را زندگی کنم.
شعر نمیگویم.اینها عمق جان من است.میخواهم قهرمان باشم و در عین حال از چشم همه گریزان…هیچ کس طاقت دیدارم را نداشته باشد و در عین حال همه مشتاق دیدارم.
چه میگویم؟چه میخواهم؟میخواهم به همه ادیان درآیم.همه فرقه ها،همه کیش ها،همه آداب و رسوم را ببینم و آنگونه شوم و درعین حال هیچ یک نباشم.میخواهم دریدن پرده عصیان را بچشم و با این همه پاکترین انسانها باشم.
دلم همه چیز میخواهد و هیچ نمیخواهد….
آری اندکی نمانده که رسواییم در عالم فریاد شود…
من خود میگویم.
الا یا اهل العالم من رسوای رسوایم…