تو هنوز کوچکی!
هوالمحبوب
عالم وسیع تر از توست…
این را گفت و رفت.
البته چه رفتنی،میرود و می آید.
مدام در گوش حرف میزند و هوایی میکند این دل صاحب مرده را.
تا میخواهی در لابلای بی رمقی و روزمرگی کپه مرگت را بگذاری، می آید.
می آید و میگوید که تو هنوز صیقل نیافته ای که آینه ی عالم شوی.
تو هنوز سوداگر دریای تلخ و شوری…
پس تو بگو که نمیرود.
همین که میرود می آید.
اصلا کجا برود؟بگذار بایستد.اگر نرود دیگر کجا این ترک خورده نفس را توانیست برای این خلاف آمد عادت دویدن؟
امروزه کم کم به جایی میرسیم که خیلیها دیگر به دنبال آروغ روشنفکریشانند.به قول حبیب:یکی میگوید و بقیه آروغش را میزنند.
در این دوران با این اوضاع و احوال من بی حاصل چه ببینم جز آنچه او نشانم میدهد؟چه بگویم جز آنچه او مرا میخوراند؟
آری شربت زخم مینوشم هر روز.از همه نوعش.دردآورتر شربت خودپرستی است که آه از نهادم برآورده…
حال با این مبارزه ی روز به روز ،چه کنم جز آنچه را او بگوید؟
تو به یکباره خود را وارث همه ایستادگی ها،مقامت ها،تواضع ها،ایثار ها،فداکاری ها،عزت ها و جاودانگی ها مییبینی حال آنکه هنوز از درون تهی هستی…
و دور تا دور پیچک های تابنده ای که به دنبال تو هستند تا تو را هم به گرداب مشهورات بغلطانند…
.
و او مدام میگوید:
… تو هنوز کوچکی،زلال شو تا بزرگ شوی.
مباد که قانع شوی به همین ماندن و بودن که هر چیز جز وجه او میمیرد.طوعاً او کرهاً…