الله اکبر

هوالمحبوب

مسجد در روز خاصی بوی خاصی میدهد.
هنگامه نماز عشاء…
.
جایی خوانده بودم که شمس تبریزی به هر شهری که قصد ورود داشت بر دروازه آن می ایستاد.سلام میداد بر همه اولیای آن که در محفل انس حق بوده ،هستند و خواهند بود‌.

حال به این نماز،به این شهر عظیم، بدون سلام به آنان که گرد حلقه حق غرق در مستی و سماعند چگونه وارد شوم؟
این زمان چه زمانی است؟که همه عشاق سر به سجده میگذارند و عهدشان را با خاک تجدید میکنند و سرشان را برای به باد رفتن بر در معشوق به فروش میگذارند.

عشاق اکنون چه احوالی دارند!!!چه ملکوتی را با چشم های تیز بینشان پشت سر میگذارند و چه شرابی در منزل جانان جرعه جرعه مینوشند!

آیا ما را بدان ملکوت، بدان درگاه، بدان حیات راهی هست؟
………..
هنگامه نماز عشاء است.
این نماز طبق برخی روایات مختص امام حسن علیه السلام است.

یا حسن تو کریم بن کریم،امام بن امام و عظیم بن عظیمی…
.
یا کریم!
از تو میپرسم آیا مارا بدانجا راهی هست؟
ما که میدانیم همه بساط حقیقت در نزد شماست.آیا ما را بدان میکده،انسی هست؟
.
وفدتُ علی الکَریم…
الله اکبر…

بکش دشواری منزل...

هوالمحبوب

شب که میشود هنگامه سکرات مرگ است.

“وَجاءَت سَکرَةُ المَوتِ بِالحَقِّ ذلِکَ ما کُنتَ مِنهُ تَحید"*

این همان چیزی است که از آن فرار میکنی؟

آخر تو که هرشب جان میدهی…

جان میکنی و تمام تعلقات به یکباره روی بندی روبروی چشمانت آویزان میشوند.

همه چیز…

حتی ترسهایت،غمهایت،شک هایت،شکست هایت…

همه جمع میشوند،تو آنها را کنار میزنی و دوباره باز می آیند.

.

شب ها برای همچون تویی قیامت کبراست.

شب ها درد به استخوانت میرسد و جنونت آشکار میشود.

 به دنبال او از هیچ حرفی نمیگذری.

به درون هر کلمه ای سفر میکنی و با هر جمله ای همکلام میشوی.

از شقایق ها میپرسی ردپای نور را…

از مروارید هم…

از آن خفاش سر به زیر هم سراغ نور را میگیری.

در لابلای درختان سرو گنجشگکانی آرام خفته اند.

آرام به شاخه ها آویزان میشوی و به آهستگی میگویی:

ای گنجشک نیم خفته! تو آن گمشده را،آن نور را،آن یار را ندیدی؟

او هم جواب میدهد مگر اینجا نوری هم هست؟

.

تو اما ناامید نمیشوی.هرجا در دل هر دره ای،در اعماق هر دریایی،در ناودان هر کوهی،و در روزن هر برگی ردی از آن نور میطلبی…

.

در شب سیر فی الارض شروع میشود…غصه به گردن حناق میشود و لب ها به هم دوخته.بهتی است اینجا،میان این دروغ های زمانه…

اما ای جان،اینجا بِچش درد ِ"جان کندن” را

انکارِ “نکیر و منکر” را

فشارِ “قبرهای توخالی” را

و “خفگی” را…

.

#بکش_دشواری_منزل_به_یاد_عهد_آسانی .

*سوره ق،آیه ۱۹

ربنا أخرجنا منها

هوالمحبوب

داشتم قرآن میخواندم…

چه سوره ای بود.
اولش را با حسرت خواندم.آخرش را با ترس.میانه اش را…
آیه های آخر به آیه ای برخوردم که کمرم را شکست…
*"رَبّنا أخرِجنا مِنها” را که خواندم دودل شدم.
ادامه دهم یا نه؟
میگویم خدایا مرا از این جا خارج کن!
که چه بشود؟
ترس چیز عجیبی است وشک نیز…
ترس است یا شک؟؟؟
ترس، شک را می آفریند یا شک، ترس را؟
میخواهی چه ادعا کنی؟
و مگر دست توست؟
.
میگویم خدایا مرا از این جا خارج کن!
که چه بشود؟
“فَإنْ عُدنا فإنّا ظالِمون”
اگر خارج کنی قول میدهم برنگردم.اگر برگشتم هرکاری میخواهی بکن.آنوقت دیگر من واقعا ستم کارم و لایق هر عذابی…
.
خدایا مرا از این منجلاب بیرون آر که اگر…
وای از این آیه…
و مگر انسان در روز قیامت میتواند به دوزخ برگردد؟
بازگشت در کجاست؟
هم اکنون در قیامتیم.
هم اکنون در دوزخیم.
هم اکنون مشغول جواب به نکیر و منکریم.
و آخرت باطن همین امروز ماست.
امروز اگر نجات یابیم از این کدورت، برمیگردیم؟
.
امان از ترس…
امان از شک…
.
.
*سوره مومنون.آیه ۱۰۷

عشق،بافتنی نیست...

هوالمحبوب

نزدیک او رفتم.پیام فرستاد: من آتشم.میسوزانم…
و اگر پروای سوختن نبود اکنون در این اندوه جانکاه جان نمیسپردم.
رها شدن، رها بودن میطلبد.به حرفها و سخنان زیبا نیست.به شدن است.
در اینجا هرکس دمی بر می آورد از طلب،از دوست، از عشق…
ولی تو بگو اینهمه را چگونه بدون “شدن” در گلو میچرخانند؟
چطور رویشان میشود؟؟؟
به آنها بگو که من اوهام نمیخواهم.من همینجا او را میطلبم.در همین لجنزار و اگر او هست و دستگیر هست،دستگیری کند از من عاصی…
به آنها بگو که خدایی که تنها در مسجد و هیئت است، به درد همان چاه انانیتشان میخورد.
خدای من کجاست؟
در لابلای این کلمات؟در زیر گلبرگ گلهای شمعدانی کنار حوض؟
یا در دلبری همسر؟
که اگر اینچنین باشد چه شورانگیز خواهد بود…
عشق جوهر است.و اگر تو چشم جوهر بین نداشته باشی هرچه برایت خوشگل ببافند عشق میپنداری…
عشق بافتنی نیست.
می آید بدون هیچ بهانه ای و آنگاه بنیادت بر باد میرود.
عشق رسم ها را زیر و رو میکند…
آنچه اینها میگویند خاله بازی است.
تو چند “رُخ” داری…
از آن رخت که میبافد چشم بپوش…
.
پس اگر میخواهی برای او بنویسی‌،اینگونه بنویس:
 
که او چشید و من به امید چشیدنم…

خیلی سرد


هوالمحبوب

طعم زندگییش تلخ تر از زهرمار های کبرا شده بود.
نفس نفس زدنش را با خیره شدن به تابلوهای نیازهای زندگیش که روی دیوار قلب چسبانده بود همراه کرد.
چقدر باید میدوید…
چه جاها که باید میرفت و نرفته بود.
اینجا در این گوشه افتاده بود در گرداب.
باز نگاه کرد.
آنجا را که در این سن چه چیزها برای خودش تصور کرده بود.
آنجا را که خیال میکرد راه به سادگی است.به خوش خیالی خودش خندید.
زیر لب میگفت:تو چقدر ساده بودی.کسی هم بالای سرت نبود که بگوید راه طولانی است.سخت است.ساده نیست.خون دل دارد.
همینجور ساده گفتند باید بروی.نگفتند از کجا.نشستیم و فقط حرف زدیم.حرف مفت.
بعد از سالها فهمیدیم که جز حرف سرمایه ای نداریم.تا کی باید حرف بزنیم.مگر خود چه داریم که حرفش را بزنیم؟
کاش این را نخوانند.کاش ندانند که آنکه اینجا نشسته چه دردی در درون دارد.
نشسته ایم تا از حرفهایمان پلی بسازیم به سوی حقیقت.هیهات…
هیهات که حقیقت با حرف به دست نمی آید.باید رفت…
تا کی نشسته ایم؟تا کی اسارت در این واژه های تنگ بی رمق که توان حرکت خود را هم ندارند چه برسد به ما…

اینجا شهر است.
شهری به تاریکی بطن حوت.
به نموری بلم در هور…
اینجا محل خوردن خون است.جرعه جرعه از دل…
اینجا زمان هم از نفس افتاده.
خسته شده از این حجم بی مروّتی…
وهنوز اندکی نگذشته از جهاد باز رویای اوهام برای ما میسازد.
اینجا سرد است…خیلی سرد…