خیلی سرد
طعم زندگییش تلخ تر از زهرمار های کبرا شده بود.
نفس نفس زدنش را با خیره شدن به تابلوهای نیازهای زندگیش که روی دیوار قلب چسبانده بود همراه کرد.
چقدر باید میدوید…
چه جاها که باید میرفت و نرفته بود.
اینجا در این گوشه افتاده بود در گرداب.
باز نگاه کرد.
آنجا را که در این سن چه چیزها برای خودش تصور کرده بود.
آنجا را که خیال میکرد راه به سادگی است.به خوش خیالی خودش خندید.
زیر لب میگفت:تو چقدر ساده بودی.کسی هم بالای سرت نبود که بگوید راه طولانی است.سخت است.ساده نیست.خون دل دارد.
همینجور ساده گفتند باید بروی.نگفتند از کجا.نشستیم و فقط حرف زدیم.حرف مفت.
بعد از سالها فهمیدیم که جز حرف سرمایه ای نداریم.تا کی باید حرف بزنیم.مگر خود چه داریم که حرفش را بزنیم؟
کاش این را نخوانند.کاش ندانند که آنکه اینجا نشسته چه دردی در درون دارد.
نشسته ایم تا از حرفهایمان پلی بسازیم به سوی حقیقت.هیهات…
هیهات که حقیقت با حرف به دست نمی آید.باید رفت…
تا کی نشسته ایم؟تا کی اسارت در این واژه های تنگ بی رمق که توان حرکت خود را هم ندارند چه برسد به ما…
اینجا شهر است.
شهری به تاریکی بطن حوت.
به نموری بلم در هور…
اینجا محل خوردن خون است.جرعه جرعه از دل…
اینجا زمان هم از نفس افتاده.
خسته شده از این حجم بی مروّتی…
وهنوز اندکی نگذشته از جهاد باز رویای اوهام برای ما میسازد.
اینجا سرد است…خیلی سرد…