چه عاشقست؟
هوالمحبوب
او را دیدم که میدوید…به تمنای ظلمت…به صید او.
میرفت تا بشکند حصار ورع را،
گفتمش این تعجیلت برای چیست؟
گفت چه میخواهی؟
گفتم:آنچه تو نخواهی.
گفت:نخواستن به سوختن است.
“چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست"؟
گفت:تو را میبینم که همچو منی…
مدام و پیوسته میدوی حال آنکه من میدانم که چه میخواهم و تو ندانی…
گفتم:دانم آنچه را تو ندانی…
گفت:دانستن به ساختن است و تو نسازی…
مدام در پی ویرانه ای…
گفتمش:تو اهریمنی؟
گفت:نه آنکه تو شناسی.من به تعریف نیایم.
ناگهان آینه شکست و او رفت…
پیش آن سلسله مو،مشت ما وا شده بود
وسط این همه کوه،تیشه رسوا شده بود
.
دیدم اهریمن شهر،در شب کشتن خویش
آنقدر می زده بود،تا اهورا شده بود
.
رفته بودم به برش،پیرهن پاره کنم
یوسف از فرط جنون،مست لیلا شده بود
.
چنگ برخاک زدم،تا به چنگش بکشم
دیدم از روزن خاک،محو بالا شده بود
1397/04/14 @ 01:10:42 ب.ظ
تســـنیم [عضو]
چه گفتگوی عجیبی بود !
ناگهان آینه شکست و او رفت… ( خیلی بهش فکر کردم …)
1397/04/16 @ 10:53:08 ق.ظ
مهیار [عضو]
ممنونم از وقتی که گذاشتید