قاشق اطفال
داشت با بچه اش بازی میکرد.با همان زیبایی…
محو تماشایش بودم…
به همان طراوت.
مثل سالهای قبل…
دست فرزندش قاشقی بود.قاشق را از دهان فرزندش به آهستگی درآورد.گفت بابا اگر قاشق را به آن لثه های نازنینت بکشی لثه هایت اذیت میشوند.مبادا دندانهای صدفین ات کج دربیایند
. و به آرامی به همراه دستانش قاشق را بالا برد تا اینکه از دستان کوچکش درآمد.
پرواز گونه از سمتی به سمت دیگر برد و قایمش کرد.
فرزندش با همان نجابت قاشق را دید که از دیدگانش محو میشود.زل زده بود به دستان پدر…
دستش را روی سر و صورت پسرش کشید و نوازشش کرد و بوسه ای بر گونه اش زد.
گفت پسرکم جان دلم:دنیا عزیز ترین چیزهایت را ازدیدگانت میستاند و تو کاری از دستت برنمی آید ولی باز باید ادامه دهی تا یاد بگیری.باید بجنگی تا بیاموزی…
نازنینِ پدر، مرد بودن به آن است که دلداده ی چیزی باشی که هیچ گاه فنا نپذیرد.
و من مات که این چیزها را چرا اکنون به بچه ی زبان بسته میگوید.میدانستم “سختی هایش را"…،با هم، در آغوش هم، برایشان اشک ریخته بودیم،اما این بچه تنها چند ماه از زندگیش میگذرد…
ناگهان دیدمش که اشک آرام آرام از گوشه آن چشمان خمارش سرازیر شد.
و همچنان نوازش میکرد و میگفت:
خلق اطفالند جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوی
1397/04/14 @ 01:04:05 ب.ظ
تســـنیم [عضو]
سلام
زیبا نوشتید …
این جمله را خیلی دوست داشتم و برام خیلی ملموس بود :
گفت پسرکم جان دلم:دنیا عزیز ترین چیزهایت را ازدیدگانت میستاند و تو کاری از دستت برنمی آید ولی باز باید ادامه دهی تا یاد بگیری.باید بجنگی تا بیاموزی…
1397/04/16 @ 10:56:05 ق.ظ
مهیار [عضو]
بازهم ممنونم از منتی که گذاشتید بابت نظرات…
1397/04/10 @ 12:51:31 ب.ظ
سایه [عضو]
زیبا نوشتید.
بله دنیا میدان جنگه خیلی وقتا چیزای که برات عزیزن و بهترین آرزوهات حساب میشن و جنگیدی تا به دستشون آوردی رو میگیره و فقط میتونی نگا کنی.
1397/04/10 @ 01:23:47 ب.ظ
مهیار [عضو]
ممنونم از لطف همیشگیتون.
دنیا…دنیا…دنیا…