هیچ نگو و بیا...
هوالمحبوب
از تو دور افتادم.برایت نوشتم و تو متوجه نشدی.همینجا بارها برای تو نوشتم و باز نخواندی.
من از جنگولک خوشم نمی آید ولی تو را در پس هر نوشته دیدم و نوشتم و ندیدی…
آنجا که روی زرد و بی رمقم را از تو پوشاندم به امید این مجاز، تا برایت بنویسم از من دست کشیدی…
این نبود رسم آن همه طرب اما…
اما تو خود میتوانی تصور کنی روزگار مرا در این سکوتی که بعد از رفتنت به جان من افتاده…
اصلا بحث شکوه نیست.من میدانم تو همین را هم نمیبینی.
آخر چرا رفتی؟
به گمانم جواب اینرا به من بدهکاری…
در روزگار ما این تباهی ها رسمی است که انگار از ازل بوده…
دل در کف توست.میگذری میدانم…حتی احوال هم نمیپرسی میدانم…
ولی با این همه، ببین که دیگر از اینجا اندرونی تر پیدا نکرده ام که این نوشته را قایم کنم…
من تنها به این پستو آمده ام.نمیخواهی بیایی؟؟؟
1397/09/15 @ 11:56:01 ق.ظ
سایه [عضو]
هیچ رفتنی بی دلیل نیست…
1397/09/15 @ 01:03:07 ب.ظ
مهیار [عضو]
چه بگویم؟