چماق

هوالمحبوب

چماق سرزنشت را کمی پایین بیاور…
ببین اوضاع را.ببین تلاطم را…
نفس بزن برای رهایی،برای جدایی،جدایی از این شعله زار…
شمشیرت را بر خودی مکش.من فرزند توأم…
عدالت را اجرا کن.برای همه،برای خودت…
تاریکی من نیازی به تعریف ندارد.نور تاریکی را له میکند.بیا و با نور خودت تاریکی من را له کن…
آیا تو روشنایی داری؟یا دربان جهنمی؟
دربان جهنم هم نور دارد…
من دیگر در اینجا جایی ندارم…ولی با دیگران اینگونه مکن.
این رسمش نیست…

قاشق اطفال


هوالمحبوب

داشت با بچه اش بازی میکرد.با همان زیبایی…
محو تماشایش بودم…
به همان طراوت.
مثل سالهای قبل…
دست فرزندش قاشقی بود.قاشق را از دهان فرزندش به آهستگی درآورد.گفت بابا اگر قاشق را به آن لثه های نازنینت بکشی لثه هایت اذیت میشوند.مبادا دندانهای صدفین ات کج دربیایند
. و به آرامی به همراه دستانش قاشق را بالا برد تا اینکه از دستان کوچکش درآمد.
پرواز گونه از سمتی به سمت دیگر برد و قایمش کرد.
فرزندش با همان نجابت قاشق را دید که از دیدگانش محو میشود.زل زده بود به دستان پدر…
دستش را روی سر و صورت پسرش کشید و نوازشش کرد و بوسه ای بر گونه اش زد.
گفت پسرکم جان دلم:دنیا عزیز ترین چیزهایت را ازدیدگانت میستاند و تو کاری از دستت برنمی آید ولی باز باید ادامه دهی تا یاد بگیری.باید بجنگی تا بیاموزی…
نازنینِ پدر، مرد بودن به آن است که دلداده ی چیزی باشی که  هیچ گاه فنا نپذیرد.
و من مات که این چیزها را چرا اکنون به بچه ی زبان بسته میگوید.میدانستم “سختی هایش را"…،با هم، در آغوش هم، برایشان اشک ریخته بودیم،اما این بچه تنها چند ماه از زندگیش میگذرد…

ناگهان دیدمش که اشک آرام آرام از گوشه آن چشمان خمارش سرازیر شد.
و همچنان نوازش میکرد و میگفت:

خلق اطفالند جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوی

چه عاشقست؟

هوالمحبوب

او را دیدم که میدوید…به تمنای ظلمت…به صید او.
میرفت تا بشکند حصار ورع را،
گفتمش این تعجیلت برای چیست؟
گفت چه میخواهی؟
گفتم:آنچه تو نخواهی.
گفت:نخواستن به سوختن است.
“چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست"؟
گفت:تو را میبینم که همچو منی…
مدام و پیوسته میدوی حال آنکه من میدانم که چه میخواهم و تو ندانی…
گفتم:دانم آنچه را تو ندانی…
گفت:دانستن به ساختن است و تو نسازی…
مدام در پی ویرانه ای…
گفتمش:تو اهریمنی؟
گفت:نه آنکه تو شناسی.من به تعریف نیایم.
ناگهان آینه شکست و او رفت…

پیش آن سلسله مو،مشت ما وا شده بود
وسط این همه کوه،تیشه رسوا شده بود
.
دیدم اهریمن شهر،در شب کشتن خویش
آنقدر می زده بود،تا اهورا شده بود
.
رفته بودم به برش،پیرهن پاره کنم
یوسف از فرط جنون،مست لیلا شده بود
.
چنگ برخاک زدم،تا به چنگش بکشم
دیدم از روزن خاک،محو بالا شده بود

فلک زدگان

هوالمحبوب
گفتم بروم بخوانمش تا بنویسم.
اما نه…
باید یاد بگیرم برای نوشتن از جای دیگر بخوانم.
تو را؟؟
راه میدهی؟
دلسپرده ای چون من،زیر این گل و لای،غربت زده و مفلوک،از تو چه میخواهد…
اینجا همه کس می آید و میرود.
همه چیز اینجا سکنا دارد.
و من هم…
تو خود را عیان کن!
زمان گریان است…
تو را میخواهد،مردم اینجا گره کور میبافند و زنده به گور میکنند و نبش قبر…
قبرهای کنده را پر میکنند و قبر های پُر را میکَنند.
آنها آمده اند و حمله میکنند،اینان اینجا در زیر لاک های پشته شده بر گرده هاشان، فلک زده…
اینان در رویاهای ناتمام خواب زده شده اند و آنها خرسند از این غفلت زیر لگدشان گرفته اند…
تو گویی اینها به واقع سوسو های قلبشان را نفله کرده اند.
که اگر اینگونه است ،روزگارشان سیاه است.
ولی تو که میدانی نور نبینند کورند…
باید چه کرد؟
حلقوم ما را آخِر میبرند ولی تو بدان که ما بسان همان خرما فروش، بر سرِ دار هم بی فریاد نمیمانیم.

اکسیر

هوالمحبوب

روزها یکی از یکی عجیب تر…
مثل رسم این چند ساله گوشه نشین خانه فقط فکر…
چه باید کرد؟
نمیخواهم اینجا چیزی بگویم که نسبت به آن بی تجربه باشم.
حدود نه سال پیش وقتی با استادی آشنا شدم که هر چه فکر میکنم تاثیرش در زندگی من که نه، در زندگی اکثر شاگردانش کمتر از شمس برای مولانا نبوده_البته در نوع خودش_ تمام فکر و ذکرم این بود که چطور چیزهایی را که در این سن به دست آورده ام را به دوستان و همسنی هایم برسانم.
دست خودم هم نبود آنقدر غرق در این شادی بودم که بی اختیار به دنبال کسی میگشتم تا بگویم این همه طعم زندگی را…
من حالی داشتم که نمیتوانستم در مورد آن با اطرافیانم سخن بگویم.
تنها گوش شنوای من همان جمع و شاگردان آن استاد بود.
او شاکله کلی ما را فرو ریخته بود و حال میخواست از نو بچیند.
و ما نیز به تقلید در روش،و به ناپختگی ، به فروریختن دیگران مشغول میشدیم که اگر در این میان دچار غرور شدیم_که شدیم_و یا کسی را طعنه زدیم_که زدیم_ یا تحقیری کردیم_ که کردیم_ خدا بر ما ببخشاید.
الغرض بعد سالها همسنی های آن موقع را میبینم.خیلی هایشان را بیاد می آورم.روزگارمان را…دردهایمان را…
و دوست دارم آن حال را، آن شعف را، آن حیات را که آن سالها تجربه کرده  و نتوانسته بودم منتقل کنم حداقل امروز به آنها برسانم.
که شاید اکنون در این اوضاع نابسامان اگر رفتند لااقل برای جاماندگان دلوی به چاه بیندازند…
اما دستانم بسته است…
تنها به آنهایشان که عمیقا دوستشان دارم و راضی نمیشوم به ناراحتیشان میگویم که شاید در پس این دل وامانده چیزی باشد که به دردتان بخورد. و اگر در این طاعون بی هویتی اکسیری یافته اید که رسم نجات را به دلهاتان تحفه دهد ما را نیز بی بهره نگذارید.
در این جریان رکود انفس ما قصد ماندن و سکون نداریم.که اگر آنچه در شماست رازگونه ای در این بیت الاسرار بر ما هویدا کند به بهای جان خریداریم…