زلالاب حقیقت

هوالمحبوب

نهالِ عِرضِ خود را در گورستانِ آرزوهایِ بلند و خیالهایِ خامِ کهنْ رو در پیشِ آن افلاکیان باختیم و سوزاندیم.

از بس نرفتیم و دیار به دیار نگشتیم و ماندیم و پوسیدیم…

اینجا اگر روزنی از امید هویداست که بسم الله…بیاورید تا این را ببلعیم.آنقدر گرسنه ی ذره ای حقیقت هستیم و پشیمانی از همنفسی با دروغ و فریب، پریشانمان کرده که اگر جرعه ای و تنها جرعه ای از آن زلالآب حقیقت جایی ببینیم به دست و پایش بیفتیم و التماس کنیم و ضجه زنان خود را بدان متبرک کنیم.

آری تبرک است این برای ما.آروزوهامان اگر چه خشکیده است ولی دلهامان…

گفتی دل بگذار تا بگویم.

روزگاری دل را تنها در کوره راه شب میجستیم و اکنون نیز…

حال میگویند که در ظهور خورشید نیز جایی پیدا شده که نه دل، که قلب میتپانند.

میرویم بلکه آنچه از دست رفته زنده شود.راه خود زنده میکند.

میرویم بلکه ما مردگانرا،این سبیل،به صراط برساند… .

يابن النبأ العظيم

هوالمحبوب

دنیا محل غریبی است…

افراد عالی تر منزوی ترند و پست ترین ها به رسم قاعده بالانشین…

این وسط گاه میشود که تاریخ وارونه شده و عِلّیون مسند امور را بر دست میگیرند که این موارد هم از ابتدای تاریخ تا کنون جز اندکی نیست.

◾دوستی داشتم که در انزوا…

در شادی ها میگریست و در غصه ها میخندید.

خودش میگفت چیزی را میبینم که دیگران نمیبینند.زبان بیانش را ندارم.زبانم را گم کرده ام.

روزی به گفته اش خندیدم.با همان روی مبارکش گفت میدانم به چه میخندی.تو هم گمشده ای داری.

در جوانی پیر شده بود. درد بی زبانی مجبورش کرده بود تا آنچه میدید را در خود بریزد و نم پس ندهد.

یا باید جوری بگویی که عوام الناس بفهمند و یا خفقان بگیری و دم برنیاوری و لب از لب نگشایی…

اینجور انسانها زود پیر میشوند.خیلی هم که حرف بزنند هیچ نگفته اند.از آنچه میبینند و دیگران نمیبینند.اغلب هم غمگین اند و منزوی،اجتماعی نیستند و به تمسخر گرفته میشوند.

از او پرسیدم از کی اینگونه بودی؟گفت از کودکی.

اینکه چطور این جواب ها را به من میگفت و به دیگران نه، نفهمیدم.

مهم این است که آنان که میبینند، اغلب گوشه نشین اند و آنان که حرف مفت میزنند و مفهوم بازی میکنند، اغلب در میان…

این مدعیان در طلبش بی خبرانند

کان را که خبر شد خبری باز نیامد
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت

میان مجلس خوبان کنی میان داری

سر ریز جنون

هوالمحبوب

عابری بر در دکه آمد و گفت:
دقیقا از کی وارد این کار شدی؟جنون فروشی را میگویم.
گفتم:فروشی نیست.حراج است.ضمنا کارم هم این نیست.جنس که تمام شود میروم.
تعجبش بیشتر شد.جوری نگاهم کرد که باید برایش توضیح دهم.من هم راستش چند وقتی میشد با کسی حرفی نزده بودم بدم نیامد کمی دل واکنم.
گفتم:
عزیزی بود که دیوانگیم را هر شب ،آخر شب از من به بهایی گزاف میخرید.گمش کردم…دیگر نمیدانم کجاست…حال این دیوانگی سرریز کرده.خواستم با ملت به اشتراک بگذارم.

گفت:آخر مردم این روزها دیوانگی میخواهند چکار؟عقلت را از دست داده ای؟
گفتم:دیوانه ام دیگر.تو نترس.مشتریش پیدا میشود.تازه شاید آن عزیز ما هم پیدا شد دوباره…

گفت:هان.حواسم نبود دیوانه ای. آن عزیزت هم دیوانه بود،نه؟
گفتم:آری، دیوانه تر از من…
.
تارفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

پ.ن
گفت: نمیدانم چه رسمی داری.عملت جنون وار است و سخنت به مجانین نمیماند.
راستش را بگو.چه هستی؟که هستی؟

بترسان و حکومت کن...

هوالمحبوب

فرسنگ ها فاصله است بین زندگانی در انبوه ترس با زندگی در معرکه شوق…
زندگی انسان امروز بر ترس استوار است.بخاطر ترس از فلان چیز،بلان کار را انجام میدهد.یکی از واضح ترین ها هم به افتضاح کشاندن درس و مدرسه و علم است.برای آنکه در آینده بی شغل نماند و از گرسنگی نمیرد درس میخواند.
حال اگر مثلا شوق به علم را جایگزین این نگاهش کند چه خواهد دید؟و مگر میتواند به شوق فکر کند؟
این استواری زندگی بشر امروز بر ترس، ناشی از چیست؟
انسان امروز شوقی برای ادامه حیات دارد؟ میلیونها انسان غرق در افسردگی اند.کافیست کمی با آمارها آشنا باشید.چرا آمار مصرف آرامبخش در جهان رو به فزونی است؟
 پوچ انگاری به اندرونی خانه بشر امروز نفوذ کرده…
دیگر دیوارهای بتنی غول پیکر سرگرمی ها هم او را به شوق نمیکشاند…
آفت حیات ترس است و حکومت شیطان نیز یکی بر ترس استوار است.
بترسان و حکومت کن…
خب این تنها یک سوی ماجراست و درد عمیق تر از عمیق است.آنچنانکه بسیاری از متفکرین ما نیز هنوز به جوابی به این پرسش نرسیده اند که:
ما کجاییم و دردمان چیست؟
چه شده که به این منجلاب گرفتار شده ایم.
آیا جواب آسان است؟
شاید… و به همان اندازه دردناک…
و آیا این دردناکی را انسان امروز تحمل خواهد کرد؟تحمل دردِ روبرویی با واقعیت؟
واقعیتی که خبر از مسخ شدن او میدهد؟
…………………..
چه شد که در گوشه ای از تاریخ انقلابی در مقابل این مسخ شکل گرفت؟
این انقلاب چه میگفت؟حرفش چه بود؟
مگر اینها مسخ نشده بودند؟پس چرا انقلابی اینچنین کردند؟
مسخ شیطان در برابر ایمان مومن و تصرف الهی مگر راه به جایی دارد؟
آنها که دست در دست اهریمن در راه مسخ انسان امروز هر چه هوشیاری را از او میستانند، هنوز نفهمیده اند که هیچ یار و یاوری در مقابل با مکر الهی ندارند؟؟؟

مومنین را گزندی از مسخ اهریمن نیست.
از حکومت فالق الإصباح نمیتوانی فرار کنی…

رویاها

هوالمحبوب

رویاها نیز گاهی تبسم دارند.روی خوش به تو نشان میدهند.دعوتت میکنند و میگویند: بیا اینجا منزلگاه حقیقت است.نعلینت را از پا درآور و به این درگاه وارد شو.اینجا جز حقیقت چیزی نمیبینی.
و تو آرام وارد میشوی.اینجا مثل رویاهای دیگر زود نمیگذرد.
آرام…
آرام…
می آید تا حقیقت را به تو بنمایاند.
چه؟
مگر جنسش تبسم نبود؟
تبسمش بخاطر حقیقتش بود.
اما بنا نیست تلخ نباشد.
اینجا چه چیزها که نشان نمیدهند.
.
.
.